آغداشلو: امید نبض جهان است
آیدین آغداشلو چهارشنبه ۱۳ اردیبهشتماه و از ساعت سه در کتابخانه مرکزی میهمان کانون عکس انجمن سینمای جوانان اصفهان است. با توجه به اهمیت این حضور و تأثیری که میتواند هم بر ما بچههای کانون و هم بر فضای هنری شهر بگذارد یکی از گفتوگوهای این هنرمند بیهمتا را با موضوع جوانی بهصورت جستار ارائه میکنیم.
***گذشته، حال را بیان میکند. زوال همیشه هست. صحبت نوستالژی نیست؛ چرخه حیات است که میچرخد؛ ولادت و زوال. آدمها میمیرند. خیلی غمانگیز است، نیست؟ یکی از غصههای من وقتی مادرم فوت کرد این بود که «دیگرکسی نیست از او بپرسم وقتی ۶ سالم بود، چهکار میکردم».
****من «ارباب حلقهها»ی تالکین را وقتی خیلی جوان بودم خواندم (به انگلیسی) و خیلی هم دوست داشتم. بههرحال هر اثر تخیلی یا افسانهای، هرقدر هم در باب جهانهای عجیبوغریب یا چیزهای باورنکردنی باشد، درواقع درباره زمان حال است؛ حتی اگر درباره آینده یا گذشته باشد.
همیشه آدم دارد درباره «حال» خودش حرف میزند؛ درباره بیمهایش، اضطرابها و شادیهایش. اگر اورول «۱۹۸۴» را مینویسد، دارد درباره زمان حاضر صحبت میکند، درباره کمونیسم صحبت میکند. هریپاتر هم همینطور است. هریپاتر اصلاً بهقصد مقابله با زوال دارد عمل میکند و فقط طراوت و پاکی ایمان جوانهاست که میتواند این نابودی را متوقف کند. تمام این داستانهای آیندهنگر دارند درباره همینالان حرف میزنند.
***جوانها از هریپاتر خوششان میآید چون آرزوهایشان را در آن میبینند؛ چون مثل هر اثر تخیلیای، جهان را به دو اردوی خیر و شر تقسیم میکند و بچههایی که خودشان را در اردوی خیر میبینند، احساس اقناع میکنند. اما نکته جالبی که من در این کتاب میبینم، «امید» است؛ اینکه اردوی خیر در عین نحیفبودن امیدوار است. «امید»، نبض جهان است. دانته در ابتدای ورود به «دوزخ» میبیند بالای سردرش نوشتهاند: «امید را بگذارید و وارد شوید». جهان بی امید دوزخ است، جهان بیجوان هم همینطور.
همه شاگردانم مثل «تکین» و «تارا» ی (دو فرزند استاد) خودم هستند. یکبار پشت فرمان بودم، یک ماشین بدجور پیچید جلویم. من اینطور وقتها خیلی بداخلاق میشوم. گاز دادم و رفتم دنبالش، سر چهارراه نگهاش داشتم. پیاده شدم. تنهام را تا اینجا (کمرش را نشان میدهد) کردم توی ماشین که داد و قال کنم، دیدم چهارتا جوان ۵-۲۴ سالهاند. با خودم فکر کردم اینها که «تکین» اند، نمیتوانم تندی کنم؛ پس شروع کردم قربانصدقه رفتن که «عزیزان دلم، پسرهای نازنینم، چرا اینطوری رانندگی میکنید؟». (بلند میخندد)
***من جوانها را دوست دارم و اگر تدریس نمیکردم شاید اصلاً این شناخت و این مهر را تجربه نمیکردم. تدریس کار بسیار پیچیده و بیعاقبت و کممزدی است، اما در جای دیگری حاصلش را میدهد. این شناخت کمک میکند موضع خودت را نسبت به مسئله «جوانی» تعریف کنی؛ چون آدم وقتی سالخورده میشود، بالاخره کمی مسئله پیدا میکند با جوانها و جوانی؛ بهغلط فکر میکند جوانها نادانند. این واقعیت ندارد. این فکر که «۲۶ سالگی من کجا، ۲۶ سالگی اینها کجا؟» واقعیت ندارد.
اگر عنصر قابل تکیهای در سالخوردگی هست، به خاطر این است که فرصت بیشتری بوده که آدم کار کند، خرابکاری کند، تجربه کند. این فرصت را به هر آدمی بدهید، خودش را نشان میدهد. فکر میکنم اگر از نوابغ صرفنظر کنیم که از ۷-۶ سالگی شروع میکنند «جوانی» دورهای است که آدمها میفهمند چی برایشان جدی است و بعد دنبال فرصت میگردند که این علاقه را به ثمر برسانند.
***دخترها حتی بااستعداد و آرمان بیشتری شروع میکنند اما معمولاً فرصت لازم از آنها دریغ میشود؛ برای اینکه وظایف دیگری از آنها خواسته میشود.
***به نظر من این «اختلاف نسلها» که میگویند، درواقع معنیاش این است که پیرها جایی برای مطالبات جوانها قائل نمیشوند و جوانها بهناچار در مطالباتشان تندی میکنند.
***یکچیزی تعریف کنم برایتان؛ بیشتر نقاشیهای من در تورنتو، نزد خانوادهام است. یکبار که آنجا بودم، صحبت این بود که هم پسرم و هم دخترم مستقل شوند و هرکدام آپارتمانی بگیرند نزدیک دانشگاهشان. بعد از مادرشان پرسیدند: «از این تابلوهای بابا کدامش و چندتایش مال ماست؟». فیروزه – همسرم- جا خورد که «یعنی چه کدامش مال من است؟». من دستش را گرفتم بردم آنطرفتر و گفتم: «ببین، اینها دیگر به سن مطالبه رسیدهاند. باید باواسطههایشان همراهی کرد». وقتی «مطالبه» میکنند یعنی به حقوقی که دارند، فکر میکنند. این خوب است و دلیلی هم ندارد که مطالبههایشان شبیه همانی باشد که من در جوانی فکر میکردم. اصلاً قرار نیست پسر من حتماً و دقیقاً همانطور باشد که من بودهام. این نگاه درست نیست که فکر کنیم هرچه در گذشته بوده بهتر از الآن بوده. من این را درجایی صریحاً نوشتهام که ما اغلب به گذشته پناه میبریم و میگوییم چه قدر همهچیز خوب بود!
چقدر خانهها قشنگ بودند! چقدر آدمها مهربان بودند! همهاش مزخرف است، دروغ است، وقتی داریم درباره گذشته بهبه و چهچه میکنیم، داریم درباره شهری حرف میزنیم که آبلولهکشی نداشت؛ دورهای که خیلی از همشاگردیهای من در مدرسه یا کچل بودند یا تراخم داشتند. هر چیزی الزاما در گذشته بهتر نبود. دائماً داریم میگوییم گذشته بهتر بود، بهخاطر اینکه ما درگذشته بودیم و گذشته به یمن اینکه ما در آن بودیم بهتر بود. درواقع داریم از خودمان تجلیل میکنیم، درحالیکه بچههای ما متعلق به دوره دیگری هستند و حقشان را مطالبه خواهند کرد.
***پیرخرف و خنگ داریم، پیر فرهیخته داریم، پیر فرزانه داریم. پیری هم مثل جوانی است؛ یک تعریف که ندارد. وقتی آدم پیرخرف باشد، فکر میکند به یمن اینکه در این دنیا بیشتر زندگی کرده، لابد صاحب حق بیشتری است. نه، اینیک سوءتفاهم بزرگ است.
پیر فرزانه فکر میکند، درحالیکه پیرخرف همیشه بر اساس چهارچوبها عمل میکند. یکی از این چهارچوبها احساس مالکیت نسبت به فرزند است. اصلا کی این را گفته؟ چه مالکیتی؟ اگر دوستت داشته باشد تیمارت میکند، نداشته باشد ادب ظاهریاش را حفظ میکند ولی تیمارت نمیکند. به نظر من تنها شکل رابطه انسانی، «دوستی» است؛ بین مادر و فرزند، بین پدر و فرزند، بین عشاق. اگر «دوستی» بهعنوان یک ملات عمل نکند، هیچچیز روی هیچچیز بند نمیشود. من با بچههایم عمیقا دوستم.
****کارکردم، خیلی کارکردم. خودآگاه هست، غریزه هست، حس هست، تداوم ظاهری هم هست. من نگاه میکنم به ناخنهای پسرم که چقدر شبیه ناخنهای من است، یا به چشمان دخترم و کیف میکنم ولی فقط اینها نیست، کار میبرد. دختر من در مسابقهای شرکت کرده بود و به پهنای صورتش اشک میریخت چون برنده نشده بود. خب، من دستش را گرفتم، بردمش در یک کافه باهم نشستیم، دوساعتی باهم حرف زدیم؛ از پیروزی، از شکست، از همهچیز و همهجا.
***دائم خودم را سرزنش میکنم بهخاطر تعداد کم نقاشیهایم ولی از بقیهاش راضیام؛ زیاد نوشتهام، بچههای خوبی دارم، دو بار ازدواجکردهام، خیلی از زندگی لذت بردهام؛ از همه وجوهش؛ از خواندن، از دوستی، از کار و از تحسین زیبایی.
*بازآفرینی از همشهری آنلاین