سیامک تراکمه زاده، گروه تحریریه سایت کانون عکس انجمن سینمای جوانان اصفهان:
دوران نوجوانی بود. آن زمانها که چشمان و گوشهایمان همهچیز را اسکن میکرد تا خوراکی پیدا کند و ببلعد هر چه پیدا میکند که شاید آن روح تشنه سرگردان را کمی آرام کند.بازارچهای بود به نام «شهر و روستا».
حالا چرا این نام را داشت که چه نام پرمعنایی هم بود با یک معماری درجه یک و پر از فضاهای خصوصی برای نشستن و گپ زدن و روزگار گذراندن. چیزی که این روزها بهشدت جایش خالی است. شاید اینهمه کافه که این سالها مثل قارچ سبز شدهاند نتوانستهاند گوشهای از حس و حال آن گوشههای دنج را برایم بسازند. یک صندلی بود که پاتوق بود. پاتوق ما. کم سن و سالترها در وسط و دو صندلی بود در چپ و راست. جناح راست همیشه به قهقهههای ناهنجار بود و جناح چپ به سکوت. راست حضور نامنظم داشت و چپ حضور متداوم و منظم. راست به وراجی و حرفهای صد من یک غاز بود و چپ به بحثها و جدلهای هنری. صندلی راست بوی بنگ و حشیش بود و صندلی چپ صدای راجر واترز و کمل. و ما که در میانه نشسته بودیم نیمنگاهی داشتیم به چپ و نیمنگاهی به راست. کیف و خندههای یکطرف ما را قلقلک میداد و فضای روشنفکرانه و دوستانه سمت دیگر آرامشم میبخشید. مسعود ضیایی را خیلی قبلتر از امروز روی صندلی چپ میدیدم. خیلی قبل از اینکه این روزها با او دوستی کنم دوست داشتم که به سمت آنها بروم. سمتی که بوی موسیقی میداد و نقاشی. از ما بزرگتر بودند طبق یک قاعده نانوشته کوچکترها نباید وارد بازی بزرگترها میشدند. علی دوست مشترک ما بود. همنشین آن صندلیها و همسایه ما. آن روزها بود که فهمیدم «کارتون» چیزی فراتر از آن تصاویری است که گلآقا و صفحات آخر روزنامهها میکشند. آن روزها فهمیدم که در اوج بی امکاناتی میشود امکانات را ساخت. میشود بهجای مواد با چیزهایی خیلی باارزشتر و عمیقتر «حال» کرد.
از آن روزگار تا امروز از آن جمع فقط مسعود ضیایی است که هنوز تداوم دارد. به صراط المستقیم خودش میرود. باهنر زندگی میکند یا به قول دوستی هنر را زندگی میکند؛ و به یک معنا آرتیست است. هنر را با او میشود فهمید.
دوست ندارم بهرسم رفیقبازیهایی که در این سرزمین بسیار مرسوم است و در این مواقع که دوستی قرار است در جمعی حضورداشته باشد به حسنگویی و مرید و مراد بازی بپردازم. ولی فکر میکنم که در باب حضور مسعود چیزهایی میشود گفت که آموزنده است و برای من داشتن این محاسن او را از همکارانش متمایز میکند.
مسعود نشانه استمرار است. دوامی در کارش دارد که چند دهه است که دارد ادامه مییابد. همیشه هم بهروز بوده و بهواقع میتوان او را نشانه یک آرتیست معاصر دانست. چه آنجایی که معاصریت در ابزار و ادوات کار معنا پیدا میکند و چه جایی که تفکر و نگاه است که معنای معاصریت را شکل میدهد. در هر دو زمینه او کارش را به نحو درستی انجام میدهد. نمونه کارهایی که او روی اینستاگرام منتشر میکند واقعاً ترکیبی است از اتفاقات زندگی روزمره با تلفیقی از کارتون و عکاسی و چه جایی هم بهتر از اینستاگرام برای انتشار.
انتشار کتاب از دیگر کارهای اوست که در آنها نیز بسیار موفق بوده است که میتوان از آثار او به وقتی انسان فکر میکند، خداوند میخندد سال ۱۳۸۰، کتاب کاریکاتورهایی برای هیچکس سال ۱۳۸۲، کتاب ماه نگران زمین است سال ۱۳۸۹ و کتاب وقتی ماهیها حرف میزنند در سال ۱۳۹۱ نام برد.
ولی نگاه اجتماعی و فعالیتهای گروهی او چه در دنیای واقعی و چه در فضاهای مجازی که دیگر بهسختی میتوان نام مجازی بر روی آنها نهاد از نکاتی است که او و فعالیتهای او را برجستهتر میکند. یک روز در منزل ایشان در فولادشهر پرسیدم که او با داشتن چنین جایگاه هنری چرا به تهران مهاجرت نمیکند؟ که در پاسخ اشارهای کرد به کامپیوترش و گفت که با این وسیله چه فرقی میکند که در اینجا باشم یا در نیویورک. این جمله هیچوقت از خاطرم نمیرود. اینکه مهم نیست تو کجا باشی. مهم این است که هر جا باشی تأثیرگذار باشی و در دنیای ارتباطات و تلگرام و اینستاگرام تو میتوانی به شکلهای مختلف خودت را ارائه کنی و تأثیر خودت را بگذاری. همانطور که مسعود ضیایی این کار را به بهترین شکل با ساختن گروههای آموزشی، راهاندازی خانه هنرمندان و … در زیست جهان کوچک خودش انجام میدهد و به بهترین شکل ممکن هم انجام میدهد.
زندگی مسعود ضیایی زرد خشوئی برعکس ظاهرش که خیلی جدی مینماید تصویری است طنزآمیز. طنزی که بسیار تلخ و تکاندهنده در کارتونهایش نمود پیدا میکند. فعالیتهای هنری او فقط به کارتون محدود نمیشود. ساخت فیلم کوتاه، عکاسی و نقاشی را هم تجربه کرده است؛ که در آنها هم همچون کارتون تجربیات موفقی داشته.
برای من مسعود تنها بازمانده از نسلی است که در عین نداری و تنهایی، بهجای غرولند کردن و نقنق کردن هم راه خودشان را یافتند و هم چراغی برای من و همنسلان من روشن کردند. کاری که شاید من برای نسل بعدی خود نکردم.