گفت و گو با عباس کیارستمی و آیدین آغداشلو

گفت و گو با عباس کیارستمی و آیدین آغداشلو

گفت و گو با عباس کیارستمی و آیدین آغداشلو کانون عکس اصفهان

گفت و گو با عباس کیارستمی و آیدین آغداشلو

حامد قصری/گروه تحریریه کانون عکس انجمن سینمای جوانان اصفهان:

آیدین آغداشلو از نسلی است که در تاریخ هنر ما دیگر هیچ‌گاه تکرار نمی‌شوند. این هنرمند از نسل مردانی چون کیارستمی، احمدرضا احمدی،
علی حاتمی…است.

متأسفانه در سال گذشته با رفتن  عباس کیارستمی جامعه هنری ما داغدار شد. و این فقدان برای آغداشلو غیرقابل‌باور و سخت گذشت. اما ماندگاری مطالب و گفت‌وگوها و عکس‌ها این‌گونه است که در زمان خودش و حتی برای نسل های بعد هم می‌تواند تأثیر گذار باشد. مرجان صائبی بانی گفت‌وگویی بین عباس کیارستمی و آیدین آغداشلو شد که در اسفندماه ۹۲ بین این دو هنرمند در کارگاه آغداشلو و در زیرزمین خیابان سهروردی انجام می‌شود. گفت و گویی که در زمستان سال نود و پنج با عنوان «خانه‌ای با شیروانی قرمز» توسط نشر ثالث منتشر شد. که البته به چاپ چهارم هم رسید.

مولف این  کتاب در مقدمه گفت‌وگوی خود با این  دو  هنرمند می‌نویسد: «همه‌چیز از دبیرستان جم قُلهک شروع شد. شصت سال پیش هر دو سیزده‌ساله بودند؛ یکی پُر شَروشور و دعوایی، دیگری آرام و منزوی و سودایی. یک‌بار هم باهم دست‌به‌یقه شدند. آن‌ها اما پشت میزهای همین دبیرستان بود که جهان را کشف کردند. سال‌ها گذشت؛ سال‌های بد؛ سال‌های خوب. زندگی دام نبود برایشان؛ عشق بود. حتی حالا بعد از شصت سال‌مرگ هم برایشان دام نیست، چراکه یاران گمشده آزادند. زندگی به آن‌ها لبخند زد: عباس کیارستمی قله‌های فیلم‌سازی دنیا را درنوردید، جایزه‌های بزرگ را با خود به خانه آورد و با نگاه مرموزی که پشت عینک تیره پنهان‌شده بود، قاب‌های عکاسان جهان را معنا بخشید؛ آیدین آغداشلو، پهنه پررمزوراز بوم را برگزید و در «سال‌های آتش و برف» روایتگر «خاطرات انهدام» شد. گذشته را معاصر کرد و عصرِ حاضر را در چهره‌ای کهن به نمایش درآورد و این‌چنین بود که مهارت و معنا در ساخته‌های تصویری او به هماهنگی و یگانگی رسید. در تمام این شصت سال آن‌ها به هم نزدیک بودند و نبودند. خیلی‌ها فکر می‌کردند این دو مناسبات خوبی باهم ندارند؛ اما ملاقات آن‌ها در اسفند ۹۲ صفحه دیگری را در زندگی‌شان ورق زد. کیارستمی در بعدازظهری خاکستری، زنگ در خانه آغداشلو را به صدا درآورد تا چند لحظه بعد دیداری به‌یادماندنی شکل بگیرد؛ آن‌ها در کنار خاطرات تلخ و شیرین نوجوانی، درباره نگاهشان به جهان حرف زدند و با وسعت نظر تأثیر یکدیگر را بر هم کتمان نکردند.» حالا که قرار است آیدین آغداشلو به اصفهان بیاید بخش کوتاهی از این گفت‌وگو را باهم می‌خوانیم؛تا به بخش دیگری از رمز و راز استاد پی ببریم.

* از دوران دبیرستانتان شروع کنیم. گویا کسان دیگری هم در دبیرستان «جم»، با شما هم‌دوره بودند؟

عباس کیارستمی: افرادی که از آن دوره زنده‌اند تعدادشان به انگشتان یکدست هم نمی‌رسد.

آیدین آغداشلو: یکی از آن‌ها بهمن فرزانه بود؛ مترجم کتاب «صدسال تنهایی» که بهمن‌ماه فوت کرد. خیلی غصه خوردم. متنی در موردش نوشتم که در سایتی چاپ شد. آدم عجیبی بود. اولین بار وقتی مرا به خانه‌اش دعوت کرد، دیدم روی هر پنجره اتاقش، قلوه‌سنگ‌های سیاه‌وسفید و آبی که در رودخانه صاف می‌شوند، چیده است. پرده‌ای از جلو چشمم کنار رفت و متوجه شدم قلوه‌سنگ‌های دور و بر انسان هم می‌توانند زیبا باشند.

کیارستمی: این ماجرا مربوط به چه زمانی است؟

آغداشلو: حدود دوم دبیرستان بودم.

کیارستمی: هیچ‌گاه ازدواج نکرد.

آغداشلو: نه.

کیارستمی: یک‌بار او را در رُم دیدم. خیلی هم نحیف شده بود.

آغداشلو: با ترجمه «صدسال تنهایی» کار بزرگ و ماندگاری کرد.

کیارستمی: کتاب دیگری هم داشت به نام «میشل عزیز» که یک مجموعه‌نامه بود و ترجمه خیلی خوبی بود. کتاب «صدسال تنهایی» یک نثر دیگر است؛ اما این نامه‌ها طوری ترجمه‌شده انگار درحال خواندن همان نامه‌ها هستید، نه کتاب.

* مرتضی ممیز نیز هم‌دوره شما بود. با او هم رابطه دوستانه داشتید؟

کیارستمی: بله، اما زمان فوت مرتضی من ایران نبودم. وقتی به ایران برگشتم گفتند، مرتضی فوت کرده. قبل از رفتنم به من گفت: کی قرار است بروی ژاپن؟ گفتم قرار نیست بروم. اما چون مریض‌احوال بود متوجه جوابم نشد و گفت: صبر کن باهم برویم. برای اینکه کارهایی دارم که نمی‌توانم به کسی واگذار کنم. همسرش و یک نفر دیگر هم آنجا بودند، ما به هم نگاه کردیم و گفتیم این نمی‌داند!

آغداشلو: می‌دانست اما به‌قول‌معروف «سر خودش را گول می‌مالید»! [خنده]

کیارستمی: علی حاتمی هم‌داستان بامزه‌ای داشت…

آغداشلو: روزهای آخر علی را دیدم…

کیارستمی: یک هفته قبلش می‌گفت: امروز رفتم پیش دکتر نباتی و در راه‌پله ـ که حدس می‌زنم باید باریک و آجری بوده باشد ـ بهرام ری‌پور را دیدم. بهرام ری‌پور در راه‌پله سرش را روی شانه علی گذاشته و گریه کرده و گفته بود: دیدی به چه روزی افتادیم؟ البته فکر می‌کنم، منظورش خودش بوده، چون علی از همان اول رگه‌های مذهبی داشت. روزگاری است خلاصه.

آغداشلو: مردن امر پیچیده و حساسی است. اینکه آدم باوقار بمیرد، گریه و زاری نکند و آویزان دیگران نشود و نگوید نجاتم بدهید!

کیارستمی: فکر نمی‌کنم ما به این روز بیفتیم. یک‌بخشی از این، نه به دلیل خِرد بلکه به خاطر کودکی است. ممیز به خاطر اینکه سن و بیماری‌اش را قبول نمی‌کرد، باورش نمی‌شد قرار است بمیرد. مگر بچه‌ها بیماری و سن را قبول می‌کنند؟ به این دلیل فکر نمی‌کنم این خطر ما را تهدید کند که به التماس بیفتیم. البته ما که رفتنی نیستیم. مرگ مال همسایه است!

این کتاب در ۱۰۰ صفحه مصور و در ۱۰ فصل منتشر شده است.

[vc_gallery type=”image_grid” images=”350645,350646,350647,350648,350649,350650,350651,350652,350653,350654″ img_size=”200×200″ column_number=”5″ grayscale=”no” hover_icon=”none” images_space=”gallery_without_space”]