گروه تحریریه سایت کانون عکس انجمن سینمای جوانان اصفهان:دوستان هم کانونی همانطور که اطلاع دارید چهارشنبه این هفته استاد ساسان مویدی در برنامه ای مشترک میهمان موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی(ره) و کانون عکس است.پس با هم به ۳۰ سال پیش باز می گردیم و بمباران های موشکی تهران.جایی که تهران، هیچوقت «جنگزده» نشد. گاهی هم اگر هواپیمایی خطر میکرد و هزار کیلومتر در خاک ایران پیش میآمد و خودش را به پایتخت میرساند، چراغها خاموش میشدند و آژیرها به صدا درمیآمدند و ضدهواییها رو به هدف کوچک و سریعی در آسمان به کار میافتادند و صدای انفجاری در هوا یا زمین بلند میشد و تهران بارقهای از اتفاقات جنوب و غرب کشور را به چشم میدید. اما دهم اسفند ۶۶، حوالی ساعت شش و سیدقیقه بعدازظهر، یک موشک صفیرکشان آسمان پایتخت را شکافت و در میان بهت چشمها و گوشها، وسط شهر نشست. موشکها تا آخر فروردین به فرود ناغافلشان در گوشهوکنار تهران ادامه دادند و نوروز ۱۳۶۷، به این ترتیب برای پایتخت و ساکنانش رنگوبوی دیگری پیدا کرد. بعضیها داغدار شدند یا سقف بالای سرشان را از دست دادند، بعضیها شهر را به مقصد خانهٔ دوستان و آشنایان در جای امنتری ترک کردند، بعضیها هم ماندند و زیر لایهٔ غریبی از هیجان و خطر، زیر سایهٔ موشکی که هر آن ممکن بود بر سرشان فرود بیاید، به زندگی ادامه دادند: شبها خوابیدند و صبحها بیدار شدند و سرکار رفتند و عید که نزدیکتر شد، خانهتکانی کردند و ماهی قرمز خریدند و سبزه انداختند و سر سفره، دعای تحویل سال خواندند. برایشان مهم نبود که «آغاز سال یکهزار و سیصد و شصتوهفت» را از تلویزیون خانه میشنوند یا از بلندگوی پناهگاه، جایی که یک فرش کوچک، قلمرو خودمانی هر خانواده بود.
اما عکسها و متن زیر، روایت ساسان مویدی، عکاسِ آنموقعِ موسسهٔ سروش از نوروز ۶۷ تهران است.یک موشک خورده بود به افسریه، عمل نکرده بود. عکسش اینجا هست. داشتند خنثایش میکردند و نزدیک چهارصد نفر آمده بودند تماشا کنند. هرچه نیروی انتظامی میگفت بروید و هشدار میداد که اگر منفجر بشود چنینوچنان میشود، کسی تکان نخورد. تا آخرش ماندند و موشک خنثیشده را بدرقه کردند. نمیترسیدند واقعاً. اولین موشک که دهم اسفند خورد به تهران، خانه بودم. دوتا پسرم خوابیده بودند. ما داشتیم شام میخوردیم که صدا آمد. من دیدم این صدا با بمباران فرق دارد. گفتم: «شما بلند شوید بروید کرج، من هم بعداً میآیم.» خانمم را همراه بچهها با آژانس روانه کردم. خودم رفتم ببینم چهخبر شده. یکی خورده بود هفتتیر، پشت مسجدالجواد (ع) که بیتا و پرهام ابراهیمی با مادرشان شهید شدند. تا آخر شب دوبار دیگر هم زد. یک پیکان داشتم. فردا شبش رفتم خیابان هفدهشهریور، ماشین را فروختم دویستهزار تومان. هشتادتومانش را نقد گرفتم و بردم برای خانمم که بروند تبریز تا خودم بتوانم با خیال راحت کار کنم. عکاس مجلهٔ سروش بودم اما آن پنجاهروز، مقرّمان شده بود ساختمان ستاد تبلیغات جنگ در خیابان میرعماد. ستاد خبر میداد که کجا را زدهاند و من هم با موتوری که بهمن جلالی خدابیامرز بهام قرض داده بود، خودم را میرساندم به محل. تا آخر فروردین صدوسی، چهلتا موشک زد که تقریباً از محل اصابت همه عکس گرفتم. کل پنجاهروز را تهران بودم بهجز چهلوهشتساعت که سرِ بمباران شیمیایی حلبچه برای عکاسی رفتم آنجا و آن دو روز هم موشک نزد! یعنی یکی زد که عمل نکرد. این طرف عید، بهمان ماشین و بیسیم دادند. تهران هم بعد از تعطیلی ادارهها و مدرسهها، خیلی خلوت شده بود. این بود که گاهی حتی زودتر از نیروهای امداد و انتظامی میرسیدیم. سبلان را که زد، من و آقای نعیمی باهم رسیدیم. خیلی خراب شده بود. رفتیم جلو دیدیم آن پایین لای آوارها یک چیزی جم میخورد. نزدیک شدم دیدم یک بچهٔ پنج ششماهه است. آوردمش بیرون، مثل فیلمها زدم پشتش، گریه کرد و نفسش بیرون آمد. همان موقع امدادگرها آمدند و بردندش بیمارستان. چندوقت پیش از روایت فتح زنگ زدند گفتند یک فیلم از او ساختهایم، بیا ببین. توی یک اتاق، کامپیوتر گذاشته بودند و زیرسیگاری و پنجره را هم باز کرده بودند چون میدانند سیگار میکشم. نشستم به تماشا. دیدم پسرک برای خودش مردی شده. خیلی گریه کردم آن روز. مادرم رفته بود فشم. خواهرم برده بودش باغ یکی از آشناها. قبل از اینکه برود فریزر را برای من و برادرم پرکرده بود. هفت هشتروز از موشکباران گذشته بود که آمدم خانه دیدم میز ناهارخوری را برده کنار دیوار، زیرش لحاف و تشک انداخته، رادیو را گذاشته بغلدستش، وسایل برادرم را چیده دورش و اینطوری یک پناهگاه برای او درست کرده. وقتی داشت کتلت آماده میکرد، ازش عکس گرفتم. خدا رحمتش کند. نزدیک عید از آن خانهٔ میدان خراسان، آمدیم شهرکقدس، یکسری ساختمانهای نیمهکاره بود که یکیشان تمام شده بود ولی تحویل نداده بودند. شانزده طبقه بود و میگفتند اگر موشک بخورد، از طبقهٔ چهارم به بالا طوری نمیشود. یک واحدش را در طبقهٔ ششم اجاره کردیم و کلی از فامیلها را گفتیم بیایند در اتاقها ساکن شوند. عید را همه دور هم آنجا بودیم. سالتحویل نزدیک ظهر بود. رادیو را گذاشته بودیم وسط هال و دورش نشسته بودیم و گوش میکردیم که کی اعلام میکنند.
عکس ها :
پارکینگ یک برج مسکونی، بلوار کشاورز، ۲۳ اسفند ۶۶
پناهگاه دبیرستان شرف، ۲۷ اسفند ۶۶
دبیرستان دخترانه شرف، خیابان مولوی، ۲۷ اسفند ۶۶
موشک عمل نکرده در خیابان افسریه، سوم فروردین ۶۷
میدان امام-حسین(ع)، ۱۴ اسفند ۶۶
نمای جنوبی شهر از پشت-بام انتشارات سروش، خیابان مطهری، نبش مفتح، ۱۷ اسفند ۶۶