دوستی از دیدگاه آیدین آغداشلو

دوستی از دیدگاه آیدین آغداشلو

دوستی از دیدگاه آیدین آغداشلو کانون عکس اصفهان

دیدگاه آیدین آغداشلو

تحریریه کانون عکس انجمن سینمای جوانان اصفهان: آیدین آغداشلو امروز میهمان ما کانونی‌های عکس است. آغداشلو را به‌تنهایی یک نقاش یا یک استاد ندانید. او یک ادیب به تمام معناست جایی که درباره «دوستی» اظهارنظرهای جالب و خواندنی دارد؛ آنچه می‌خوانید در رابطه با همین  رابطه و  دوستی است؛

*دوستی و دوست داشتن را اصل و اساس هر رابطه‌ای می‌دانم و فکر می‌کنم و شاید ده سال پیش این‌طور فکر نمی‌کردم که خمیرمایه‌ی هر رابطه انسانی و عنصر عمل‌کننده‌ی اصلی آن دوستی است. در مجموعه پیمان‌هایی که آدمی با آدم‌های اطرافش دارد، ممکن است به‌غلط فکر کند که خود این پیمان‌ها و توظف ها به‌تنهایی قادرند رابطه‌ها را نگه‌دارند که من این‌طور فکر نمی‌کنم.

****برای دوستی اصلی قائلم که یک اصل شخصی است و برای خودم معنا می‌دهد که حاصل مکاشفه‌ای طولانی در این بیست و اندی سال است. در دوستی به قید و شرط، به پاسخ بلافاصله، به الزام آدم‌ها به این‌که در قبال مهر معینی که می‌دهند، مهر معینی را طلب کنند، قائل نیستم، و چون این‌طور نگاه می‌کنم پس به دوستی «غیر مشروط» اعتقاددارم.

****خیلی کوچک بودم- شاید ده – دوازده سالم بود- که از دایی‌ام سؤال کردم، وقتی آدم عاشق می‌شود باید چه پاسخی بگیرد تا معلوم شود عاشقی‌اش درست یا نه.

دایی‌ام سؤال کرد مگر تو نقاش نیستی؟

گفتم: چرا.

گفت: این درختان، این آسمان، این گل‌ها را می‌بینی؟

گفتم: بله.

گفت: این‌ها را دوست داری؟

گفتم بله.

گفت:خب اگر آن‌ها هم تو را دوست داشته باشند یا نه در اصل مطلب چه فرق می‌کند؟

ساکت ماندم. چون این هم نکته‌ای بود و نگاهی دیگر بود به موضوع. اما شک کردم، چون با خودم گفتم خب، آدم با درخت فرق دارد!

****دوستی‌های قدیمی بیشتر بر مبنای محله و مدرسه و مجموعه‌ی شرایط اجتماعی که آدم‌ها را کنار هم قرار می‌دهد شکل می‌گیرد.

****آدم‌ها عادت می‌کنند شخص معینی را در جای معینی ببینند و به قول دوست درگذشته‌ی من علی دشتی خویدکی- زلفشان یکجایی به هم گره بخورد.

****فکر می‌کنم تنها دوستی‌هایی عمل می‌کنند و برایم می‌مانند که از آن‌ها چیزی آموخته باشم.

****قدیمی‌ترین چیزی که نگه اش داشته‌ام و دوست اش دارم یک عکس خودم است در شش‌سالگی. این عکس هم برایم حکم دوستی دارد چون؛ در همان شش‌سالگی برای گرفتن این عکس مرا بردند به عکاس‌خانه. چهارپایه‌ی بلندی بود درآن جا که پدرم مرا ایستاند بر روی آن و یک تفنگ چوبی اسباب‌بازی هم داد به دستم و گفت: صاف بایست. و من صاف ایستادم. با چشم‌های زل زده! زل زده بودم چون می‌ترسیدم از چهارپایه پرت شوم به پایین! بعدها این عکس را قاب کردن و گذاشتند روی طاقچه. یک‌بار آتش‌سوزی شد- در رشت خانه‌ها چوبی بودند و آتش‌سوزی خیلی زیاد اتفاق می‌افتاد. زود گسترده می‌شد به محله‌های دیگر- مادرم سرم داد کشید که هر چه را که خیلی مهم است بردار و فرار کن……نگاه که کردم دیدم تنها چیزی که برایم مهم است همین عکس است. آن را بغل کردم و از خانه آمدم بیرون.

ایدین2