گروه تحریریه سایت کانون عکس انجمن سینمای جوانان اصفهان: موسسه تنظیم و نشر آثار امام (ره) با همکاری کانون عکس انجمن سینمای جوانان اصفهان دومین کارگاه «عکاسی و روایت» را با حضور مریم کاظمزاده برگزار میکند. این کارگاه که ورود آن برای عموم آزاد است در راستای مسابقه ملی روحالله در تاریخ پنج شنبه ۵ مردادماه و از ساعت ساعت ۱۶:۳۰ تا ۱۹ در نگارستان امام برگزار میشود. در همین خصوص تحریریه سایت کانون تصمیم گرفت که به ۲۰ سال پیش بازگردد و به گفتوگویی که مجله پیام زن در مهر ۱۳۷۵ با این عکاس مستندنگار انجام داده است بپردازد؛
***در آغاز خودتان را برای خوانندگان ما معرفی کنید.
– به نام خدا. مریم کاظمزاده، متولد شیراز هستم. ابتدا ریاضی و سپس در رشته هنر تحصیلکردهام. فرزندانم، دو دختر کوچک به نامهای ریحانه و فرزانه هستند. همسرم آقای مرتضی بیآزاران، آرشیتکت ایرانخودرو میباشند، خبرنگارم و… دیگر باید چه بگویم؟
*** از سال ۵۷ و آشنایی و همراهیتان با انقلاب شکوهمند اسلامی بگویید.
این آشنایی به سالهای قبل از انقلاب برمیگردد، خانواده مذهبی ما در بطن جریانات سال ۴۲ قرار داشت و اسم حضرت امام از بچگی در گوش ما بود و با این اسم رشد کردیم. ۱۰ یا ۱۲ سال بیشتر نداشتم که داییام، سفری و ملاقاتی به نجف و امام خمینی داشتند. زمانی که از سفر بازگشتند، همگی دورهم جمع شده بودند و من در همان عالم بچگی فقط از ایشان میشنیدم که میگفتند: «شما نمیدانید این مرد چقدر بزرگ است، چقدر والاست، پشت دشمن از اسم ایشان میلرزد.» بعد از گرفتن دیپلم، تصمیم گرفتم معلم شوم. تهران قبول شدم. خانواده موافقت نکرد و با اصرار مرا برای ادامه تحصیل به انگلستان فرستادند. فکر کنید از آن محیط بسته و خفقانآور در سال ۵۵، وارد محیط و فضای باز مسائل سیاسی ـ اجتماعی شدم. با بهرهمندی از وجود دوستانی آگاه و راهنمایی آنها قاتی گروهکها و سازمانهای چپ نشدم اما حرف همه گروهها و سازمانها را به دلیل کنجکاوی شنیدم. در همان گیرودار، آشنایی با خانم مرضیه حدیدچی (خانم دباغ) پل محکمی شد برای من که از آن آشفتهبازار به سمت مکان مطمئنی حرکت کنم. دوستی و ارتباط با ایشان هم پاسخگوی نیازهای عاطفی من در غربت بود و هم نیازهای سیاسی و تشنگی مرا برای آگاهیهای مذهبی پاسخگو بودند. مدتی گذشت. امام که وارد پاریس شدند و خانم دباغ رفتند، به پیشنهاد شهید حداد عادل با تعدادی از برادران مسلمان با اتوبوسی راهی فرانسه شدیم و ملاقات با امام، حجت را بر من تمام کرد. اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که از امام بپرسم، آیا یک دختر مسلمان میتواند خبرنگار باشد یا خیر؟
**** امام چه پاسخی دادند؟
امام با خط خودشان برایم نوشتند «اصل رشته اشکال ندارد، مگر اینکه حجاب رعایت نشود» این پاسخ یعنی انتخاب راه. وقتی از خود امام عکس میگرفتم، احساس کردم این رسالت من است. به انگلیس که برگشتم، آرام و قرار نداشتم. سرگشته آن دیدار و آن معنویت و آن روحانیت گشته بودم.
*** آیا بازهم به دیدار حضرت امام رفتید؟
بار دوم، تکوتنها از انگلیس به فرانسه رفتم. ۴ روز طول کشید تا خانم دباغ و مقرّ دانشجویان را در فرانسه پیدا کردم و آرام گرفتم. آنجا مقرّی بود که طی ۴۸ ساعت افرادی که به دیدار امام میآمدند میتوانستند مهمان باشند. امّا من ۴ روز مهمان شدم! صبح تا شب نوفل لوشاتو بودم و عکس میگرفتم. امام که به ایران برگشتند، احساس کردم من دیگر کاری ندارم و باید برگردم. خانواده مخالفت کردند؛ گفتم: میآیم دیداری تازه میکنم وبرمی گردم، اما خودم و شاید آنها هم میدانستند که دیگر بازگشتی در کار نیست. گمشدهام را یافته بودم.
*** از فعالیتهایی که بهعنوان یک دانشجوی مسلمان ایرانی داشتید بگویید.
در دانشکده، اساتید و شاگردان در شور و هیجان خاصی به سر میبردند. سر کلاس بحثها داغ و تند بود. از کلاس کامپیوتر تا فیزیک و ریاضی، قسمت اعظم و وقت کلاس تحلیل مسائل ایران بود. وظیفه خودم میدانستم در جریان اخبار قرار بگیرم و پاسخگوی سؤالاتی که از ایران میشود باشم.
در کلاس و دانشکده ما تعداد خارجیها زیاد بود (ژاپنی، پاکستانی، هندی و…) و جالب اینجاست که آنها از برخی ایرانیها نسبت به وقایع ایران حساستر بودند. استاد درس فیزیکمان زمانی که من برای خداحافظی رفته بودم، یعنی ۱۳ بهمن تا مرا در راهرو دید بلند گفت: «[امام] خمینی سالم رسید به ایران! از اخبار ۴ صبح فهمیدم.» درصورتیکه خود من از اخبار ساعت ۷ صبح فهمیده بودم!
*** چه وقت به ایران آمدید؟
در ۱۴ بهمن، همراه خانواده امام، به ایران برگشتم. برای من روز بزرگی بود. دیوارها پر از شعار بود. شبها صدای اللّه اکبر میشنیدم. راهپیمایی در روزها انگار کار اداری و رسمی مردم شده بود. مدارس تعطیل، دانشگاهها تعطیل، بسیاری جاها در اعتصاب به سر میبردند. در منزل یکی از اقوام در میدان شهدا نزدیک پادگان نیروی هوایی مستقر شدم. در شب ۱۹ بهمن و روز ۲۰ بهمن با دوربین عکاسیام، میان خیابانها و در بین مردم درحرکت بودم. از سنگرها، صورتهای سیاه شده، از آمبولانسها، زنانی که چادر، کفنشان شده بود، عکس میگرفتم و عکس میگرفتم. آن موقع با عکس گرفتنم مخالفت میشد. فیلمم را نور میدادند و اعتراض میکردند، چون؛ مواضع روشن نبود. البته اینها باعث خیر شد، وقتی در کردستان عکس میگرفتم، هشیار بودم. هر کس میخواست فیلم را نور بدهد یک بسته فیلم خام داشتم، سریع ارائه میدادم و آن بنده خدا خیالش راحت میشد و میرفت.
***با پیروزی انقلاب چه کردید؟
به پیشنهاد یکی از دوستان که در انگلیس باهم بودیم، قرار شد در روزنامه انقلاب اسلامی مشغول به کار شویم.
***خوب؛ از کردستان بگویید.
در اولین روزهای درگیری کردستان همراه همکارم آقای طاقداریان به کردستان رفتم. البته با رفتنم موافقت نشد. اصرار کردم و پذیرفتند. به سنندج رفتم. دیدن جو شهر و مقایسه آن با تهران برایم عجیب بود. فضا اصلاً فضای انقلاب نبود. مریوان جنگ بود. سر چند پاسدار را بریده بودند. جو متشنج بود. به خاطر غیربومی بودنم و وضعیت حجابم نگاهها سنگین بود. سوار مینیبوس شدم تا به پادگانی در چند کیلومتری شهر که تنها نقطه امن محسوب میشد بروم. میان راه چندین بار افراد مسلح برای شناسایی، مینی بوس را نگه داشتند هرلحظه امکان هر برخورد بدی بود، اما به خیر گذشت و وارد پادگان شدم. یک پادگان نظامی و من یک دختر جوان. البته جو آنجا قبلاً توسط همکارم قدری آمادهشده بود، اما باز نگاهها مشکوک، سنگین و ناباورانه بود. چون تحلیل داشتم و میدانستم کجا هستم و چه باید بکنم قدری توانستم بر اوضاع مسلط شوم. آشنایی با فرمانده پادگان فرصت خوبی بود تا توانستم به یک تحلیل از شخصیت افراد آنجا برسم.
*** از شهید دکتر چمران و اولین برخوردتان بگویید.
وقتی دکتر چمران وارد پادگان شد و مطلع گشت خبرنگار روزنامه انقلاب اسلامی هستم شاید به دلیل خط سیاسی روزنامه بود که، ابتدا خیلی اعتماد نکرد، اما خیلی سریعتر از بقیه، وقتی حُسن نیت و صداقت مرا دید، راه فعالیت مرا هموار کرد. همان شب بعد از نماز مغرب و عشا وقتی دکتر مرا دید که عکس میگرفتم. دوربین را خواست و گفت: یادش به خیر یک دوربین داشتم که از قساوت اسراییلیها عکس میگرفتم اما در یک درگیری دوبین ترکش خورد! بعد، از نقاشیهایش گفت، از عرفان، از مظلومیتِ شیعیان لبنان؛ و این آغاز شاگردی من و استادی او بود.
***آیا همراه ایشان شدید یا به کار تهیه خبر و عکس مشغول بودید؟
ما تنها خبرنگارانی بودیم که در منطقه حضور داشتیم. حتی خبرگزاری هم بهطور دائم آنجا نبود، میآمدند و میرفتند. ما هم به کار خودمان مشغول بودیم و هم با دکتر که به شهر یا جاههای دیگر برای بازدید میرفتند همراه میشدیم. بار اول که همراه ایشان به شهر وارد شدیم ایشان ابتدا لباس شخصی به تن داشتند. با مردم از راه درد دل وارد شدند، بهعنوان اینکه فقط آمدهاند حرف آنها را بشنوند. برخی از مردم از دکتر چمران، نماینده دولت که میخواهد بیاید! بدی میگفتند، از سپاه بد میگفتند، توهین میکردند و… همان روز دکتر گفتند: به سران و نمایندگان خود بگویید امروز
عصر در اتاق فرمانداری با نماینده دولت جلسه است، هر کس حرفی دارد بیاید. همان روز عصر دکتر چمران را دیدم که لباس رزم پوشید. همان لباس پلنگیهای معروف. و من تعجب کردم. آیا این همان مرد عارفمسلک چند روز پیش است؟! شب بعد از نماز مغرب و عشا از حضرت علی (ع) وزندگی ایشان گفت. از شیعه گفت، از سختی و صلابت و نرمخویی و عطوفت شیعه گفت، از علم و فراست و زرنگی و خاکی بودن و همراه بودن با مردم. گفت علی (ع) روزها چون شیر میجنگید اما تاب دیدن اشک چشم یتیم را نداشت و…
*** دراینارتباط نزدیک، از دکتر چمران چه آموختید؟
گاهی اوقات برخوردهای سنگین، تحمل شرایط دشوار منطقه و پادگان مرا به این فکر وامیداشت که راست میگویند، جای من در کردستان نیست، باید به تهران برگردم!… اما طمع چشیدن و آموختن آن ناشناختهها از استادی چون دکتر چمران مرا بر آن میداشت که «زن» بودن خود را فراموش کنم. بمانم و تسلیم نشوم. ایشان یک شخصیت عجیبی بود. اولین برخوردها در خاطرم است، همان روز که بنای جلسه بود، من بدون اجازه ایشان به شهر رفتم. در شهر غلغلهای بر پا بود. گفتند: گروهی از سنندج به حالت راهپیمایی و اعتراض به سمت پادگان میآیند. من هم برای دیدن واقعه رفتم. دیدم سراسر دشت را چادر زدهاند. مشغول شدم بهعکس گرفتن و یادداشتبرداری. همینطور که میان چادرها میگشتم، دیدم کسی داد میزند و خطاب به من اعتراض میکند. قدمها را سریع برداشتم تا به یک منطقه باز برسم تا اگر موردی باشد بتوانم خود را نجات دهم. عدهای به حالت دو به سمت من میآمدند، من هم دویدم امّا چادر جلوی پایم را گرفت و زمین خوردم. دورهام کردند. توهین و پرخاش مثل مسلسل بر سرم میبارید. گفتند عکسهایی را که گرفتی بده. من هم با توجه به تجربهای که در ۲۰ بهمن تهران داشتم. چند حلقه فیلم تازه را نور دادم و تحویلشان دادم و فرار را برقرار ترجیح دادم، به پادگان که رسیدم دکتر را دیدم که تازه از جلسه بیرون آمده بود. پرسیدند کجا بودی؟ چرا تنها رفتی؟ و از آن به بعد بنا شد هر جا میخواهم بروم با صلاحدید دکتر بروم. و علیرغم آن شخصیتی که در جوانی از خودم سراغ داشتم پذیرفتم «فقط با صلاحدید ایشان بروم».
*** آن موقع که هرلحظه در کردستان شهادت عزیزان و عملیاتی در جریان بود، آیا خود در عملیاتی حضور داشتید که بهقولمعروف خبرهایتان داغ و دستاول باشد؟
یکبار یکی از فرمانده هان سپاه، شهید اصغر وصالی، مرا دید و گفت: شما خبرنگاران در شهر پشت میز مینشینید و از جنگ مینویسید. راوی جنگ باید درصحنه حضورداشته باشد، نه اینکه خیلی شجاعت به خرج دهد! و بعد از عملیات چند عکس جنگی بگیرد! البته این برخورد تند و عدم اعتماد احساس غالب فرماندهان و افراد درگیر در منطقه بود. اما درمجموع آن شهید هم مانند شهید چمران به قضیه حضور زن درصحنه مثبت نگاه میکرد و بارها و بارها خودشان سد راه را برای حضور بنده در مناطق حساس برداشت. بعد از برخورد با شهید وصالی مدتی گذشت که یک روز دکتر چمران گفتند: یک گروه میخواهند برای شناسایی به مرز بروند؛ میخواهی بروی؟ من هم ازخداخواسته کوله و دوربینم را برداشتم و راه افتادم. غافل از اینکه سرپرست این گروه شهید وصالی است. خلاصه گروه حاضر شدند و دکتر رو به شهید وصالی گفتند: خواهر هم با شما میآیند، سالم میبری، سالم هم تحویل میدهی! شهید وصالی نپذیرفتند و گفتند: منطقه درگیری است. ما باید از بین دشمن بهطرف مرز برویم. دو روز پیادهروی داریم و… امّا بالاخره راضی شدند و خلاصه راه افتادیم. خدا همگی آنها را رحمت کند. از آن گروه، رضا مرادی در گیلان غرب شهی شد. جهانگیر مفقود شد. اسماعیل لسانی را خبر ندارم. منصور در همان عملیات شهید شد. وصالی هم. حسن هم. مسیر واقعاً سخت بود. خیلی جاها را باید میپریدیم. راه نبود، کوه بود و دره. گروه به علت اینکه رزم چریکی را آموخته بودند مشکل نداشتند، اما برای من بسیار دشوار بود. سختی بسیار شیرینی را پشت سر گذاشتیم. اما از سفر مانده نشدم. قمقمه نداشتم، آب جیرهبندی شده بود. هوا بهشدت گرم بود. رفتیم و رفتیم تا اینکه راهنما نوید یک چشمه را داد. بچهها که به چشمه رسیدند روی زمین افتادند و من بهسختی خودم را نگه داشتم. وقتی به آب رسیدیم، فکر میکنم شهید منصور بود لیوان آبی را به من داد. من هم بهتبع رفتار آنها و اخلاق گذشتهام آب را تعارف کردم. شهید وصالی با تندی گفت: اینجا جای تعارف و این حرفها نیست، سریعتر بخورید باید برویم. منطقه امن نیست، باید تا شب نشده به پناهگاهی برسیم. من که میدانستم علت این برخوردها چیست تحمل کردم و بعد از یک استراحت کوتاه راه افتادیم. اما از دعا و نماز و خلوص و ایمان بچههای گروه نمیدانم چه بگویم. از پاکی و نجابتشان چهها بگویم. به خانهای رسیدیم. برایمان شام آوردند؛ همه خسته و مانده شروع کردیم به خوردن. نان و ماست و دوغ (با سبزی کوهی) و یک مرغ هم بود. شهید وصالی جز نان و ماست هیچچیز نخورد؛ آنهم به مقداری کم. هر چه بچهها اصرار کردند، غذا نخورد. رفت بیرون و گفت: گشتی میزنم و برمیگردم. بعدها از شهید وصالی پرسیدم که چرا آن شب شام نخورید؟ گفت: کاش نمیدانستم آن خانواده فقط همان مرغ را داشتند! کاش نمیدانستم آن خانواده از گروهکها و منافقین بهواسطه مذهبی بودنشان چه ضربهها که تحمل نکردند! یاد ژاندارمها افتادم که همهچیز روستاییان را غارت کردند و…
***در آن عملیات شناسایی درگیری که نشد؟
چرا! همینطور که جلو میرفتیم یکمرتبه به ما حمله شد. برادران موضع گرفتند و من کنار صندوق مهمات ماندم و برایشان خشاب پر میکردم. درگیری که شدید شد عبداللّه نوریپور کلتی را به من داد که موقع لزوم از آن استفاده کنم. یک حس بد نسبت به اسلحه داشتم. تا آخر مدتی هم که کردستان بودم مسلح نشدم. فقط یک نارنجک داشتم و به پیشنهاد شهید چمران یک قوطی گاز اشکآور. خلاصه درگیری شدید شد. تعداد آنها زیاد بود و مشرف بر ما بودند. تنها توانستم در فرصتهایی که تیر نمیآمد سرم را بلند کنم و چند عکس بگیرم. در همان حال برادر جهانگیر آمد که خشاب اسلحهاش را پرکنم و گفت منصور تیرخورده است. من هول کردم. یعنی میترسیدم اگر او را ببینم حالم به هم بخورد.
*** پس اولین شهیدی که دیدید، شهید منصور اوسطی بود؟
خدا رحمتشان کند. شهدای پاک و باایمانی بودند. میان آن گلولهباران، کولهام را برداشتم و سینهخیز بهطرف برادر منصور رفتم. تنها یاد خدا و ایمان به او کمکم کرد. دیدم تیر به بازویش خورده و بهسختی نفس میکشد. با کارد سنگری آستینش را پاره کردم و زخم را شستم و یک سری کارهای مقدماتی. در تمام لحظاتی که بالای سر شهید منصور اوسطی بودم به رفتار و گفتارش در طول آن راهپیمایی سخت میاندیشیدم. میان راه بودیم که شهید گفت: «بچهها من امشب با شهدایی که در پاوه شهید شدهاند، شام میخورم، برای آنها پیغامی ندارید؟» شهید رضا مرادی با خوشحالی گفت: یعنی ما هم شهید میشویم؟ منصور اوسطی گفت: شماها را نمیدانم اما امشب من پیش آنها خواهم رفت! شهید منصور اوسطی را به پادگان مریوان بردند و آن والامقام درراه به شهادت رسیده بود. شهید وصیت کرده بود دستمال سرخی را که همراه دارد (بقیه گروه هم داشتند) نیمی را بالای مزارش آویزان کنند، نیمی را هم همراهشان بگذارند تا در قیامت اینچنین محشور شود. آنوقت فکر کنید من فردای آن شب به تهران آمدم و آن جو روزنامه، آن منبّتها و حال و هوا را که دیدم سریع خودم را به بانه رساندم. شهر مرا میخورد. نمیتوانستم در آن فضا تنفس کنم. رفتنم هم به توصیه شهید چمران بود که همراه خانمشان ما را به تهران فرستادند.
*** از شهید اصغر وصالی، مدت همراهیتان و خصوصیات ایشان بگویید.
وقتیکه در کردستان با ایشان آشنا شدم، بعد از مدتی خیلی خودمانی از من خواستگاری کردند. من جا خوردم. یعنی فکر چنین برخورد و نظری را اصلاً نداشتم. فقط پرسیدم: چرا من؟ ایشان گفتند: من برای ادامه راه «همراه» میخواهم و تو با حضورت در شرایطِ سخت کردستان نشان دادی میتوانی همراه من باشی. و به همین سادگی زندگی ما شروع شد. کل مدت آشنایی وزندگی ما باهم، یک سال هم کمتر شد. الحق که همراه خوبی هم بودند. تا لحظه آخرسر حرفشان ایستادند. حتی موقع شهادتشان هم ما باهم بودیم. خلف وعده نکرد. فقط خداوند میتواند قضاوت کند که آیا من هم همراه خوبی بودم یا نه؟ یادم است وقتی سر پل ذهاب باهم بودیم به من گفتند: دیگر مثل کردستان نباشد که هرجایی خواستی سرت را پایین بیندازی و بروی. هر جا که صلاح بود باهم میرویم! یا حداقل با مشورت برو! اما چند بار که ایشان در منطقه مشغول عملیات بودند و من سر پل ذهاب بودم، دیدم خبری از ایشان نشد و من هم تاب ماندن نداشتم راه میافتادم و میرفتم مناطق جنگی و عکس میگرفتم. اما انصافاً هر فرصتی بود دنبالم میآمدند. اولین بار عملیات خمپارهانداز خبرم کرد. در ۳۱ شهریور هم که جنگ شروع شد. من در دفتر روزنامه بودم. آمد خداحافظی. گفتم من هم میآیم. گفت: شرایط با کردستان فرق میکند، جنگ است! گفتم مگر کردستان جنگ و درگیری نبود. گفت: منشناختی از منطقه ندارم. حالا شرایط بد است. گفتم: مگر در کردستان شرایط خوب بود؟ باز با همان آرامش مخصوص به خودش سکوت کرد و سر تکان داد. من ـ حالا نمیدانم کار درستی کردم یا نه ـ گفتم: همین حالا از هم جدا میشویم. شما هر جا که خواستی برو، من هم به منطقه میروم. تعجب کرد. گفتم: همینکه گفتم. من میخواهم بروم. گفت: حالا برویم خانه. گفتم: در خانه هم اگر خانوادهام این حالت تو را ببینند مانع رفتن من میشوند. من میخواهم بروم. وقتی جدیت مرا دید، پذیرفت. به خانه رفتیم و در مقابل آنها گفت: زنم است و میخواهم با خودم ببرمش و همان شب من کولهپشتی را که برای خودم جهت رفتن به کردستان میبستم، برای دو نفر آماده کردم و بهطرف جنوب راه افتادیم.
***از شهادت و خصوصیات اخلاقی شهید بگویید؟
شهدا کموبیش مانند هماند. صادق، شجاع، پاک، وفادار، باایمان. شهید وصالی در هیچ عملیاتی به افرادش حکم نمیکرد، خودش پیشقدم بود. و دعایش این بود که زودتر از افراد گروهش شهید شود. تاب شهادت دوستانش را نداشت. دلرحم و مهربان بود.
***از شهادتشان بگویید؟
عاشورا بود. نزدیک ظهر. آن روز برای عملیات رفته بودند. از صبح التهاب عجیبی داشتم. خوب سنگینی روز عاشورا را دلیلش میدانستم. در منطقه گیلان غرب بودیم. تیر به سرشان خورده بود و ظهر مجروح شده بودند. بعد از نماز مغرب و عشا به من خبر دادند. به بیمارستان اسلامآباد رفتم. و تا زمان شهادت بالای سرشان بودم. شب قبل خوابدیده بودم بستهای را که مال من بود و میگفتند امانت است، یک سید قدبلندی از من میگیرد، ابتدا مخالفت میکردم، اما در آخر با بغض گفتم: بگیرید بردارید، دیگر مال من نیست. خواب را فراموش کرده بودم. و درست بالای سر شهید وصالی خاطرم آمد. گفتههای خود وصالی را هم در مورد شکنجههایی که در زندان شاه در ظهر عاشورایی به او داده بودند به خاطرم آمد. اصغر وصالی میگفت: وقتی آن روز بعد از شکنجههای ساواک به هوش آمدم خدا میداند چقدر اشک ریختم که چرا خداوند مرا لایق شهادت ندانسته است. همه اینها در ذهنم به حرکت درآمده بود. نفسم تنگ شد، هوا سنگین بود، شام غریبان بود. دیدم وصالی هم نمیتواند نفس بکشد. داد کشیدم. دکترها آمدند، تنفس مصنوعی دادند، آمپول زدند، آمبویک وصل کردند. هی روی سینهاش فشار دادند. قلبم گرفت. یاد روز عاشورا افتادم.ای صاحب این روز خودت میدانی و چشمهایم را بستم…
***بعد از شهادت ایشان چه کردید؟
در منطقه ماندم.
*** ظاهراً مدتی را هم بهعنوان امدادگر در درمانگاه شهید نجمی بودید، از آن زمان هم بگویید.
خجالت میکشم بگویم امدادگر، در خدمت خواهران عزیزی که در درمانگاه حضور داشتند و زیر نظر آنها کمکهای اولیه را برای مجروحینی که از خط مقدم میآوردند انجام میدادیم و برای اعزام به بیمارستان آمادهشان میکردیم. کارهایی که انجام میشد، علاوه بر رسیدگی به مجروحین عبارت بود از تقسیمبندی داروهایی که از شهرها میآمد، رسیدگی به بیماران کرد حاضر در روستاها و مناطق اطراف، تقسیم و تهیه صبحانه، شستن ظرفها، مرتب کردن تخته و نظافت درمانگاه. هر کس هر کاری از دستش برمیآمد میکرد. آنجا «من»ها کار نمیکردند «ما»ها کار میکردند.
***از شهادت دکتر چمران بگویید.
(با سکوت روبهرو میشوم! دوباره میپرسم. مکث میکند!)
موقع شهادت دکتر، منطقه بودم. از تلویزیون شنیدم. نفهمیدم چطور خودم را به تهران رساندم. در مراسم ختم، خانم دکتر به من گفتند: «باوجودی که غمت را میدانستم، حالا واقعاً هم درد تو شدم. شب قبل از شهادت به من گفتند، اما من باور نمیکردم. مثل بقیه شهدا حالات و رفتارشان پیدا بود که به دیدار معشوق میروند. دکتر چمران هم شهید شد.»
دکتر چمران ازجمله آدمهایی بود که ضربه از دوست بسیار دیده بود اما ضربهها، ایشان را راسختر و درراه انجام وظایف و رسیدن به هدف محکمترشان کرده بود. از خصوصیات بارز ایشان این بود که هیچوقت بد کسی را نمیگفتند. درصورتیکه دوستانشان حتی از حد بدگویی و گله هم فراتر میرفتند.گاه متعجب میشدم و به ایشان میگفتم امّا تنها سرشان را تکان میدادند و انگار که نشنیدهاند، حرف را عوض میکردند. مثل کوه بود آن مرد. وقتی صحبت از مظلومیت و تنهایی میشد، امکان نداشت از مظلومین لبنان حرف نزند. یک عشق غریب و یک حساسیت عجیب نسبت به شیعیان جنوب لبنان داشت. با یک حالت افسوسی از سرنوشت امام موسی صدر صحبت میکرد و میگفت بالاخره معلوم خواهد شد که بر سر امام موسی صدر چه آمده!
***تا کی در منطقه ماندید و سپس چه کردید؟
اواخر ۶۲ دیگر عذر خواهران را خواستند. آن موقع بنا به مصلحتهایی نپرسیدیم اما یکبار معترض شدم و به یکی از فرماندهان که با بودن ما مخالفت میکرد گفتم: کجا برویم! اینجا خانه من است، همه امید و آرزوی من است. به من گفت: شما بروید، آدرس خانهتان را بدهید ما وسایلتان را تحویل میدهیم! فریاد کشیدم: من بومی اینجا هستم و… اما بالاخره برگشتم، شرایط برای ماندن مساعد نبود بنا به توصیه شهید سلیمی به هند رفتم. بهانه، ادامه تحصیل بود. مدتی آنجا ماندم. دیدم با شرایط ایران، جای ادامه تحصیل نیست. برگشتم و به بهانههای مختلف دوباره به منطقه میرفتم. تا اینکه سال ۶۳ بهعنوان گزارشگر در مجله زن روز و بعد از مدتی به توصیه شهید شاهچراغی در بخش گزارش اجتماعی کیهان مشغول به کار شدم. ازآنجا هم هر وقت شرایط برای خواهران، مساعد بود، همراه دیگر همکاران خواهر برای تهیه خبر و گزارش به مناطق جنوب میرفتم. بعد از چند سال، کسب تجربیات مفید در سمت گزارشگری، به علت ادامه تحصیل، دیگر نتوانستم تمام مدت در روزنامه باشم. به همین خاطر در صفحه نامههای مردم و پاسخ مسؤولین، درد دل و شکایت مردم را تنظیم میکردم. بعد از پایان درس هم، در همین صفحه ماندم.
*** با توجه به این سیر طی شده از انگلستان تا کردستان، از روزنامهنگاری و تحمل داغ شهیدان و در یککلام از کل این مجموعه، برای عزیزانی که ابتدای راه زندگی هستند، بفرمایید رشته این تسبیح چه بوده؟
در کلیه وضعیتهایی که گفتید، هماره سعی داشتم، شاکر الطاف خدا باشم. بنده خدا باشم. حالا همفکر میکنم اگر بنده شاکری باشم، این تسبیح گسسته نخواهد شد.